حکایت رفاقت من با تو حکایت قهوه است که امروز به یاد تو تلخ تلخ نوشیدم....
که با هر جرعه بسیار اندیشیدم که این طعم را دوست دارم یا نه؟؟
و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن که انتظار تمام شدن آن را نداشتم...
و تمام که شد فهمیدم باز هم قهوه میخواهم .. حتی تلخ تلخ!!
اجازه هست که عشقتو،توکوچه هادادبزنم؟
روپشت بوم خونه هااسمتوفریادبزنم؟
اجازه هست که هرنفس ترانه بارونت کنم؟
ماه وستاره روبازم فدای چشمونت کنم؟
اجازه هست که خنده هات قلبموازجابکنه؟
بهت بگم عاشقتم،دوست دارم یه عالمه
اجازه هست نگاهتو،توخاطرم قاب بکنم؟
چشمی که بدخواهمونه،به خاطرت خواب بکنم؟
اجازه فریادبزنم:توقلبمی تابه ابد؟
بدون اگه رسوابشم به خاطرت خوبه،نه بد!
اجازه هست دریاباشم،کویرروپیمونه کنم؟
توصدف دلم بشی،من تودلت خونه کنم؟
اجازه هست....؟؟
بیا دوری کنیم از هم بیا تنها بشیم کم کم
بیا با من تو بدتر شو بیا از من تو رد شو
ببین گاهی یه وقتایی دلم سر میره از احساس
نه میخوابم نه بیدارم از این چشمای من پیداست
تنم محتاج گرماته زیادی دل به تو بستم
هیچ دردی در این حد نیست من از این زندگی خسته ام
دلم تنگ میشه بیش از حد
دلم تنگ میشه بیش از حد
التماس به خدا جرات است
اگر برآورده شود ، رحمت است
اگر بر آورده نشود ، حکمت است
التماس به انسان ، خفت است
اگر بر آورده شود ، منت است
اگر بر آورده نشود ، ذلت است
ما حیوانات را خیلی* دوست داریم، بابایمان هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات حرف می*زنیم ، بابایمان هم همینطور. بابایمان همیشه وقتی* با ما حرف می زند از حیوانات
هم یاد می*کند، مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟ و هر وقت ما پول می خواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج
نشستم؟
تعداد صفحات : 7