حالم خيلي خيلي توپه.
بعدش اون آقاهه پرسيد:
خوب چه خبر؟ چه کار مي خواي بکني؟
با خودم گفتم، اين ديگه چه سؤالي بود؟ اون موقع فکرم عجيب ريخت به هم، براي همين گفتم؛
اُه من هم مثل خودت فقط داشتم از اين جا رد مي شدم...
وقتي سؤال بعديشو شنيدم، ديدم که اوضاع داره يه جورايي ناجور مي شه، به هر ترفندي بود خواستم سريع قضيه رو تموم کنم:
من ميتونم بيام طرفاي تو؟
آره سؤال يه کمي برام سنگين بود. با خودم فکر کردم که اگه مؤدب باشم و با حفظ احترام صحبتمون رو تموم کنم، مناسب تره، بخاطر همين بهش گفتم:
نه، الآن يه کم سرم شلوغه!
يک دفعه صداي عصبي فردي رو شنيدم که گفت:
ببين، من بعداً باهات تماس مي گيرم. يه احمقي از دستشويي بغلي همش داره به همه سؤال هاي من جواب مي ده!