تو تنهايي. کسي با تو حرف نمي زند. کسي زنگ درخانهات را به صدا درنميآورد. چلچلهاي در محدودهي
صداي تو پرنمي کشد. در حسرت آن عطرگمشده چه شبها که خوابت نبرده است؛ اما روي تپه صبح جايي براي
تو نيست. کسي به تو سلام نميکند. کسي به تو شب به خيرنميگويد. روزهايت کش آمدهاند، درست مثل دستهايت
که با درههاي مه آلود مماس شدهاند. مه تمام تنت راگرفته است. کسي تورا نميبيند. به ديوارها دل بستهاي.
قطعهاي از رودخانه را درتنگي کوچک حبس کردهاي با دو ماهي قرمز و قسمتي از مزرعه گندم را در يک بشقاب
جا دادهاي تا شايد گلي به سرت بزنند. ماهيها مي چرخند وشب ميشود. ماهيها مي چرخند وروز ميشود اما بهار
به سراغ تو نميآيد و از کنار خانه ات رد ميشود. گندمهاي بشقاب، قامتي براي ايستادن ندارند و ماهيهاي تنگ، موچ را نمي شناسند.
کمي از خودت فاصله بگير! لبخندت را از درون صندوقچه بيرون بياور ! کنار دلت بنشين! وقتي نسيم، نارنجها را
به حرف ميگيرد، کلمه ها را ازخودت دور کن! بگذار باران گريه بر دامنههاي روح تو ببارد!
تو ديروز خوب بودي. يادت هست؟ کفشهاي بازيگوش تو يک لحظه آرام نداشتند جيبهايت پر از نخودچي و خنده بود .
دفترمشق تو بوي آب مي داد، بوي نان، بوي بيست. اندوهي درکوهپايه هاي احساس تو پرسه نميزد.
چرا زمستان در دهليزدلت رخنه کرده؟! چرا پشت پرچين پاييز پنهان شدي ؟! چرا به آيينه صميمي نشدي؟!
پلکهايت را شانه بزن! هنوز وقت هست. ميتواني يکبار ديگر بهار را ببيني . بگذار بنفشه ها و ياسمنها دورت را بگيرند! بگذار صداي قناريها روي تنهايي تو ببار!
بهار آمده است. دلت را آب و جارو کن! يقين دارم، اين بار به خانهات مي آيدو تو مثل گيلاسها زيبا ميشوي.
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
اطلاعات کاربری
نویسندگان
آمار سایت